من بی هنرم بیا هنرمندم کن
در محضر عشق دست و پا بندم کن
من سستی و کوتاهی خود می دانم
محکم ، سر پا ، کوه دماوندم کن
- ۱ نظر
- ۱۹ مهر ۹۳ ، ۱۵:۰۰
من بی هنرم بیا هنرمندم کن
در محضر عشق دست و پا بندم کن
من سستی و کوتاهی خود می دانم
محکم ، سر پا ، کوه دماوندم کن
ای وای که بیهوده پریشانم من
در قالب یک قصیده می مانم من
هر روز رباعی و غزل میگفتم
امروز که خاقانی شروانم من
از چشم تو افکار تو را می خوانم
ناگفته ترین حرف تو را می دانم
یکبار نگفته ای که دلخواه توام
در حسرت این نگفتنی می مانم
دلشوره لحظه های رفتن داری
انگار که فکر برنگشتن داری
حرفی نزن و به حال خود بگذارم
فهمیده ام آنچه قصد گفتن داری
چشمان تو تا همیشه نایاب ترین است
این چشمه سرابی است که بی آب ترین است
تقصیر خودت نیست دروغی تو دروغ
تکلیف دلم چیست که بی تاب ترین است ؟
در دست تو یک مداد سحرآمیز است
طرحی که تو میکشی چه روح انگیز است
در پای تمام برگ ها نامت را
با خط خودت نوشته ای ؛ پاییز است
من ذبح شدم به دست قربانی خویش
در بند شدم به دست زندانی خویش
نفسی که هزار بار رامش کردم
انداخت مرا به دام شیطانی خویش
آسمان باش و به من فرصت پرواز ببخش
یا قفس باش و دمی گرمی آواز ببخش
من همان دانه خوابیده به خاکت هستم
قامتی سبزتر از سرو سرافراز ببخش
با تو همسایه دیوار به دیوار شدم
لطف کن سمت دلم پنجره ای باز ببخش